کرمان رصد
قلم مینالد از درد درونم
شنبه 16 تير 1403 - 10:28:14
کرمان رصد - قلم،‌ای خنیاگر اندیشه‌های ناشناخته ...‌ای همراز سروده‌های ذهن مه آلود ...‌ای ساحل دریای طوفانی احساس ...‌ای همراه فراز و فرود لحظه‌های عمر ... تو آن نغمه گر پائیزان روزگار با شکوه منی... تو سراینده مثنوی بهار در برگریزان آرزو‌های سبز منی، در پیچ و تاب شعله‌های رقصان خزان، هر برگ امیدی که از شاخسار آمالم فرو میریزد و هر شاخه امیدی که با زخم تیشه بیداد می‌شکند، خون سرخ آزادگی، در رگ بیداری ات می‌جوشد و می‌کوشد زنجیر‌های ستم بگسلاند و قامت خمیده عدالت را بر صلیب شرافت فریاد زند.
بیشتر بخوانید: اخبار روز خبربان
..
قلم ...‌ای نماد دیریندگی فرهنگ ما ایرانیان ... تاریخ با نگاره‌های تو آغاز می‌شود و تقویم در برگ برگ نگاشته‌های تو پویا می‌شود، و من، اما در شکیب وصف ناپذیر گامهایت که هر قدم، در کشاکش زلف پریشان اندیشه ام، پای ادب در زنجیر ارادت می‌نهد و واژه واژه‌های دردآلود مرا بر بال زخمی کهنه کتاب خاطراتم می‌نشاند... وه که چه بی پروا خون سرخ خرد بر صفحه تدبیر، تحریر می‌کند و نشتر درد بر کتیبه دل تشویر میکند...
قلم‌ای همراز سروده‌های تنهایی ذهن پریشان من... قامت استوار تو، سرو صلابت مرا، شوق ایستادگی میدهد و قطره قطره جوهر وجود تو، سبوی شکسته امیدم را چنان لبریز باده صبوری می‌کند، که شور جاودانگی در رگ‌های اندیشه ام تازه میشود و فرح نوشتن، دیگر بارجوانه‌های احساس را بر ساقه‌های خشک خیال میرویاند تا در تاریکی زمستان سردی؛ که پیر یغماگر فلک، در هجوم طوفان حوادث، فانوس عمرم را بر دار رسوایی می‌آویزد و کشتی وجودم را به تلاطم گرداب بیقرار دریای مواج روزگارمی افکند و بیرحمانه کان وجودم را در آذر آتشفشان خشم‌ها میگدازد؛ دلخوش به بهاری باشم که سینه سرد خاک را می‌شکافد، پوسته ضخیم درختان را میدراشد، جمود صخره‌های ستبر را میخراشد و بلور یخ‌های بی مهری را می‌شکند و در شکنج زلف خود شاخه‌های افشان را با بوسه‌های گرم فروردین، می‌شکوفاند...
*آری قلم همراز من است*... در انبوه قیل و قال زاغانی که شبه تار روزگار را در تاریکخانه مغرب به تصویر می‌کشند... در چم خمیده بردگانی که ناز قدرت به نیاز حقارت کشیده اند ... در تب مکنت هاروت‌ها و عطش ماروت‌هایی که سیمرغ فرودس را به پر‌های فرو ریخته کرکس دنیا فروخته اند، در کوبش بدآهنگ طبل‌های غازی و نواختن ناقوس‌های بردگی، در سعایت حاسدانه بوسهل‌های زوزنی، در تاخت و تاز وحشیانه ترکان مغولی، در شعله‌های آتش تعصب نمرود‌های بابلی، در فراز و فرود تلخ و شیرین تاریخ، آنجا که حلاج‌ها بر دار بی تابی حاکمان دروغین فریادشان با گره تنگ اندیشی‌ها خاموش میشود، آرش‌ها بر قله‌های سرفرازی میدرخشند، از خون سرخ بابکها، سرو‌های آزادگی سر بر می‌آورند.. قلم همراز من است... سطر سطر تاریخ مرا با خون دل می‌نگارد... گاه هم نوش باده تاکستان لیلا است و گاه هم سایه بید لرزان مجنون ... گاه خالی نشسته بر ساحل دریای سرخ لب‌های شیرین است و گاه شور شیدای تیشه فرهاد... گاه شمس تبریز است و گاه ملای روم... گاه شیخ صنعان است و گاه ساقی خمار یار... او با یوسف خیال من همداستان است چه در جبرظلمتکده چاه بیداد، چه بر تخت مسعود اختیار ... نه آن رومی شهر آشوب دل‌ها است، نه آن زنگی خسته تیره روزگار
قامت بلند و نحیفش را بر سبابه دستان خویش تکیه میدهم و سر پر شور او را به عشوه در میانه می‌گیرم تا در سکوت آمیخته با متانتش، بغض دردناک تنهایی خود رادر گلو بشکنم و سیلاب درد بر رخسار زرد افشانم. در خلوتی که حتی خویش را بیگانه میدانم و خود را حایل خود، آنجا که سایه‌های غم همای آرزوهایم را نیش میزند و عقاب تیز پرواز اراده ام در قعر دره‌های نفرت به اسارت است و پرده ظلمت شب، سنگینی آسمان را بر قلبم می‌نهد، قلم همراز من است ... تا آخرین قطره خون سیاهش پا به پای واژه‌هایی که از ذهنم برون می‌جهد، بر صفحه خیس دفتر خاطراتم می‌لغزد و بیم و امیدهایم را محرمانه می‌نگارد تا آن هنگام که خستگی، قدرت دستهایم را برباید و خمار خواب، سستی انگشتانم را سبب شود و او آرام بی آنکه حریر خواب از چشمانم برگیرد خود را از آغوش گرم دستان پر تب و تابم برون میکشد و در لابه لای کلماتی که رنج‌های مرا توصیف می‌کند سر برآستان سکوت می‌نهد.

http://www.kerman-online.ir/fa/News/637017/قلم-مینالد-از-درد-درونم
بستن   چاپ